که دو دست وی از بازو به بالا به بند بسته شده باشد. آنکه کت وی را به پشت بسته باشند. (فرهنگ فارسی معین). کتیف. (یادداشت مؤلف) : دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد مایۀ رنج تو و محنت ما خواهد شد. ایرج
که دو دست وی از بازو به بالا به بند بسته شده باشد. آنکه کت وی را به پشت بسته باشند. (فرهنگ فارسی معین). کتیف. (یادداشت مؤلف) : دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد مایۀ رنج تو و محنت ما خواهد شد. ایرج
یخ برف تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، شخکاسه، یخچه، سنگچه، پسنگک، پسکک، سنگرک، ژاله، سنگک، شهنگانه آب فسرده، آب خفته
یخ برف تَگَرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، شَخکاسِه، یَخچِه، سَنگچِه، پَسَنگَک، پَسکَک، سَنگرَک، ژالِه، سَنگَک، شَهَنگانِه آب فسرده، آب خفته
بن بست: غار بن بسته بود کس نه پدید عنکبوتان بسی مگس نه پدید. نظامی (هفت پیکر ص 352). دل مرا ز خم زلف او رهائی نیست به در کوچۀ بن بسته هیچکس نزده ست. صائب (از آنندراج). و رجوع به بن بست شود
بن بست: غار بن بسته بود کس نه پدید عنکبوتان بسی مگس نه پدید. نظامی (هفت پیکر ص 352). دل مرا ز خم زلف او رهائی نیست به در کوچۀ بن بسته هیچکس نزده ست. صائب (از آنندراج). و رجوع به بن بست شود
کمربند بر میان بسته: بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمربسته و با کلاه آمدند. فردوسی. ، به معنی مستعد و مهیا و آمادۀ خدمت شده باشد. (برهان). کنایه از آماده و مهیا برای کاری. (آنندراج). مستعد. مهیا. آمادۀ خدمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : چو شب تیره شد نور با صدهزار بیامد کمربستۀ کارزار. فردوسی. نگهدار آن مرز خوارزم باش همیشه کمربستۀ رزم باش. فردوسی. بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر. فردوسی چو رفتی برشه پرستنده باش کمربسته فرمانش را بنده باش. نظامی. نماند ضایع ار نیک است اگردون کمربسته بدین کار است گردون. نظامی. ز پولادخایان شمشیرزن کمربسته بودی هزار انجمن. نظامی. بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت در پیشت ایستاده کمربسته چاکران. سعدی (کلیات چ مصفا ص 835). اجل روی زمین کاسمان به خدمت او چو بنده ای است کمربسته پیش مولایی. سعدی. ملک را دو خورشیدطلعت غلام به خدمت کمربسته بودی مدام. (بوستان). - کمر بستۀ عبودیت، مشغول خدمت و مواظب خدمت. (ناظم الاطباء). ، نوکر و ملازم را نیز گویند. (برهان). خادم و نوکر، مأخوذ از معنی پیش است. (از آنندراج). نوکر. خدمتکار. ملازم. (فرهنگ فارسی معین). غلام. عبد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز دردو غمان رستگان توایم به ایران کمربستگان توایم. فردوسی. کمربستۀ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود. فردوسی. همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. لشکر گفتند بنده ایم و کمربسته. (اسکندرنامه نسخۀ قدیم سعید نفیسی). هستند به بزم تو کمربسته قلم وار بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه. سوزنی. کمربستۀ زلف او مشک ناب که زلفش کمربسته بر آفتاب. نظامی. ای کمربستۀ کلاه تو بخت زنده دار جهان به تاج و به تخت. نظامی. به هرجا که هستی کمر بسته ام به خدمتگری با تو پیوسته ام. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی. هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست. سعدی. ، منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شده. محل نظر و توجه پیامبر یا امامی شده. کسی که در خواب طرف توجه و مهر پیامبر یا امامی شده باشد، مثل نظر کرده، کمربستۀ مرتضی علی، یعنی نظر کردۀ آن حضرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کمر بسته بودن یا شدن،منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شدن
کمربند بر میان بسته: بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمربسته و با کلاه آمدند. فردوسی. ، به معنی مستعد و مهیا و آمادۀ خدمت شده باشد. (برهان). کنایه از آماده و مهیا برای کاری. (آنندراج). مستعد. مهیا. آمادۀ خدمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : چو شب تیره شد نور با صدهزار بیامد کمربستۀ کارزار. فردوسی. نگهدار آن مرز خوارزم باش همیشه کمربستۀ رزم باش. فردوسی. بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر. فردوسی چو رفتی برشه پرستنده باش کمربسته فرمانش را بنده باش. نظامی. نماند ضایع ار نیک است اگردون کمربسته بدین کار است گردون. نظامی. ز پولادخایان شمشیرزن کمربسته بودی هزار انجمن. نظامی. بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت در پیشت ایستاده کمربسته چاکران. سعدی (کلیات چ مصفا ص 835). اجل روی زمین کاسمان به خدمت او چو بنده ای است کمربسته پیش مولایی. سعدی. ملک را دو خورشیدطلعت غلام به خدمت کمربسته بودی مدام. (بوستان). - کمر بستۀ عبودیت، مشغول خدمت و مواظب خدمت. (ناظم الاطباء). ، نوکر و ملازم را نیز گویند. (برهان). خادم و نوکر، مأخوذ از معنی پیش است. (از آنندراج). نوکر. خدمتکار. ملازم. (فرهنگ فارسی معین). غلام. عبد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز دردو غمان رستگان توایم به ایران کمربستگان توایم. فردوسی. کمربستۀ شهریاران بُوَد به ایران پناه سواران بُوَد. فردوسی. همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. لشکر گفتند بنده ایم و کمربسته. (اسکندرنامه نسخۀ قدیم سعید نفیسی). هستند به بزم تو کمربسته قلم وار بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه. سوزنی. کمربستۀ زلف او مشک ناب که زلفش کمربسته بر آفتاب. نظامی. ای کمربستۀ کلاه تو بخت زنده دار جهان به تاج و به تخت. نظامی. به هرجا که هستی کمر بسته ام به خدمتگری با تو پیوسته ام. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی. هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست. سعدی. ، منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شده. محل نظر و توجه پیامبر یا امامی شده. کسی که در خواب طرف توجه و مهر پیامبر یا امامی شده باشد، مثل نظر کرده، کمربستۀ مرتضی علی، یعنی نظر کردۀ آن حضرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کمر بسته بودن یا شدن،منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شدن
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
ساکت. خاموش: تا توی لب بسته گشادی نفس یک سخن نغز نگفتی به کس. نظامی. در عشق شکسته بسته دانی چونم ؟ لب بسته و دل شکسته دانی چونم ؟ تو مجلس می نشانده دانم چونی من غرقۀ خون نشسته دانی چونم ؟ خاقانی
ساکت. خاموش: تا توی ِ لب بسته گشادی نفس یک سخن نغز نگفتی به کس. نظامی. در عشق شکسته بسته دانی چونم ؟ لب بسته و دل شکسته دانی چونم ؟ تو مجلس می نشانده دانم چونی من غرقۀ خون نشسته دانی چونم ؟ خاقانی
افسرده. فسرده. یخ کرده. (یادداشت مؤلف). منجمدشده و مانند یخ فسرده شده. (ناظم الاطباء) : رهی دراز در او جای جای یخ بسته در این دو خاک به کردار راه کاهکشان. مسعودسعد. در صبوحش که خون رز ریزد ز آب یخ بسته آتش انگیزد. نظامی. و رجوع به یخ بستن شود
افسرده. فسرده. یخ کرده. (یادداشت مؤلف). منجمدشده و مانند یخ فسرده شده. (ناظم الاطباء) : رهی دراز در او جای جای یخ بسته در این دو خاک به کردار راه کاهکشان. مسعودسعد. در صبوحش که خون رز ریزد ز آب ِ یخ بسته آتش انگیزد. نظامی. و رجوع به یخ بستن شود